گوژ شدن. خمیده شدن. خمیده شدن قامت.خم و کج شدن بالا. جفته و منحنی شدن قد: شده کوز بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی. فردوسی. وتخته (بر عضو شکسته) بیش از پنج روز بر نباید نهاد مگر آنجا که ترسند که عضو کوز شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و عضو را نیک نگاه دارد تا کوز نشود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تیر بالاش چون کمان شد کوز بر کمان کهن برآمد توز. امیرخسرو. و رجوع به کوز، کوژ گشتن و کوز کردن شود
گوژ شدن. خمیده شدن. خمیده شدن قامت.خم و کج شدن بالا. جفته و منحنی شدن قد: شده کوز بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی. فردوسی. وتخته (بر عضو شکسته) بیش از پنج روز بر نباید نهاد مگر آنجا که ترسند که عضو کوز شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و عضو را نیک نگاه دارد تا کوز نشود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تیر بالاش چون کمان شد کوز بر کمان کهن برآمد توز. امیرخسرو. و رجوع به کوز، کوژ گشتن و کوز کردن شود
نابینا شدن. اعمی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). از بینایی محروم شدن. حس بینایی را از دست دادن: ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوییها شود در نهان نزاید بهنگام در دشت، گور شود بچۀ باز را دیده کور. فردوسی. چون، چون و چرا خواستم و آیت محکم در عجز بپیچیدند، این کور شدآن کر. ناصرخسرو. و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). گفتم به چشم کز عقب نیکوان مرو نشنید و رفت و عاقبت از گریه کور شد. مهدی اصفهانی. - امثال: تا کور شودهر آنکه نتواند دید: من خاک کف پای تو در دیده کشم تا کور شود هر آنکه نتوانددید. ؟ (از امثال و حکم). روشن بادا چشم تو ای بینایی تا کور شود هر آنکه نتواند دید. ؟ (از امثال و حکم.). کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد. و رجوع به کور شود. ، تمیز نیک و بد ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر سر بازار تیز کور شودمشتری. ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در تداول، محکوم شدن: کور می شوم و فلان کار را می کنم، یعنی با کمال تعبد و تذلل آن کار را می کنم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در بیت ذیل بمعنی محو شدن و ناخوانا شدن آمده است: کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنی رو نداد. مولوی. - کور شدن دشت دکانداری یا جز آن، در تداول عامه، نسیه دادن در اول معاملۀ روز یا شب یا ماه یا سال که به شگون بد دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور کردن شود
نابینا شدن. اعمی گشتن. (فرهنگ فارسی معین). از بینایی محروم شدن. حس بینایی را از دست دادن: ز بیدادی پادشاه جهان همه نیکوییها شود در نهان نزاید بهنگام در دشت، گور شود بچۀ باز را دیده کور. فردوسی. چون، چون و چرا خواستم و آیت محکم در عجز بپیچیدند، این کور شدآن کر. ناصرخسرو. و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). گفتم به چشم کز عقب نیکوان مرو نشنید و رفت و عاقبت از گریه کور شد. مهدی اصفهانی. - امثال: تا کور شودهر آنکه نتواند دید: من خاک کف پای تو در دیده کشم تا کور شود هر آنکه نتوانددید. ؟ (از امثال و حکم). روشن بادا چشم تو ای بینایی تا کور شود هر آنکه نتواند دید. ؟ (از امثال و حکم.). کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد. و رجوع به کور شود. ، تمیز نیک و بد ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر سر بازار تیز کور شودمشتری. ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در تداول، محکوم شدن: کور می شوم و فلان کار را می کنم، یعنی با کمال تعبد و تذلل آن کار را می کنم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، در بیت ذیل بمعنی محو شدن و ناخوانا شدن آمده است: کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنی رو نداد. مولوی. - کور شدن دشت دکانداری یا جز آن، در تداول عامه، نسیه دادن در اول معاملۀ روز یا شب یا ماه یا سال که به شگون بد دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور کردن شود
موافق شدن ساز با سازی. (آنندراج) (غیاث). هماهنگ شدن و موافق گشتن ساز و آواز. (ناظم الاطباء). آهنگ یافتن سازها. میزان شدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) ، منظم گشتن حرکات دستگاه ساعت به وسیلۀ پیچاندن فنر مخصوص. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن فنر و وسایل کوکی بوسیلۀ کلید برای کار کردن آن. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، در تداول عامه، از جا دررفتن. متغیر شدن. (فرهنگ فارسی معین). خشمناک شدن. به خشم آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عصبانی شدن و از کوره دررفتن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بحرف آمدن شخص ساکت. (از ناظم الاطباء)
موافق شدن ساز با سازی. (آنندراج) (غیاث). هماهنگ شدن و موافق گشتن ساز و آواز. (ناظم الاطباء). آهنگ یافتن سازها. میزان شدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) ، منظم گشتن حرکات دستگاه ساعت به وسیلۀ پیچاندن فنر مخصوص. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن فنر و وسایل کوکی بوسیلۀ کلید برای کار کردن آن. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، در تداول عامه، از جا دررفتن. متغیر شدن. (فرهنگ فارسی معین). خشمناک شدن. به خشم آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عصبانی شدن و از کوره دررفتن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بحرف آمدن شخص ساکت. (از ناظم الاطباء)
اعوجاج. تعوج. (المصادر زوزنی). کج شدن. کجی یافتن. (یادداشت مؤلف). خمیدن به سویی. کژی یافتن. به چپ و راست یا به این سو و آن سو متمایل و خم شدن. منحنی گشتن. میل کردن از استقامت: دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کژ شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. ، شکم دادن چنانکه دیواری. قسمتی از آن بجانبی انحراف پیدا کردن. - کژ شدن زخم، تخلف ضرب یا ضربت. (یادداشت مؤلف). از جای خود برفتن. بسبب موانعی اصابت نکردن: که نه طعن ژوبینش رد کرد کس که نه کژ شدش زخم و خطی خطا. غضایری. ، انحراف. منحرف شدن. نادرست و ناراست شدن. دگرگون شدن: بر هوا تأویل قرآن می کنی پست و کژ شد از تو معنی سنی. مولوی. ، کاژ شدن. لوچ شدن. احول شدن. رجوع به کاژ شدن شود
اعوجاج. تعوج. (المصادر زوزنی). کج شدن. کجی یافتن. (یادداشت مؤلف). خمیدن به سویی. کژی یافتن. به چپ و راست یا به این سو و آن سو متمایل و خم شدن. منحنی گشتن. میل کردن از استقامت: دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کژ شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. ، شکم دادن چنانکه دیواری. قسمتی از آن بجانبی انحراف پیدا کردن. - کژ شدن زخم، تخلف ضرب یا ضربت. (یادداشت مؤلف). از جای خود برفتن. بسبب موانعی اصابت نکردن: که نه طعن ژوبینش رد کرد کس که نه کژ شدش زخم و خطی خطا. غضایری. ، انحراف. منحرف شدن. نادرست و ناراست شدن. دگرگون شدن: بر هوا تأویل قرآن می کنی پست و کژ شد از تو معنی سنی. مولوی. ، کاژ شدن. لوچ شدن. احول شدن. رجوع به کاژ شدن شود
مردن ویتاردن مردن درگذشتن، از بین رفتن از دست رفتن فائت شدن: ما اجر از عبادت نا کرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بیریاتر است. (کلیم) بسرعت و باسانی حفظ شدن، تبدیل به بخار شدن: فوت شد رفت هوا
مردن ویتاردن مردن درگذشتن، از بین رفتن از دست رفتن فائت شدن: ما اجر از عبادت نا کرده می بریم هر طاعتی که فوت شود بیریاتر است. (کلیم) بسرعت و باسانی حفظ شدن، تبدیل به بخار شدن: فوت شد رفت هوا
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن